شیفت بیداری من میان خواب عروسک های رنگی ساعت اتفاق زرد زمین و تهیج آلوده ترین حس ها... صدای مداوم شکستن سلول های روحم. نور فقط تا پشت پنجره آمده بود... ـناگاه_ زمان بر در کوبید دیوارها فرو ریختند و آب درون هاون مترسک ها را کلاغ ها خوردند... میان ذرات نامنظم محیط از جا برخاستم نور دست هایم را گرفت برد پای پنجره ای که از ذرات آسمان آویخته شده بود و کودکان صبح از دریچه هایش نسیم به سمت یکدیگر می پاشیدند شیفت بیداری پنجره ها شده بود و وقت خواب آرام من میان بستری که بوی بهارنارنج می داد... نیمه شب ۲۸ مرداد ۸۸ پینوشت: || سایه ها... همان سایه ها!... میان نحسی خویش زانو زده اند... چه اتفاق خوشایندی! || هزاران جمله برای از تو گفتن دارم اما... مدتیست حس می کنم اینجا دیگر برای حرف هایم امن نیست... شاید بهتر باشد دیگر "پینوشت" ننویسم... ||به زودی قالب وبلاگ را عوض می کنم...
|